بگو وطن!
چه شد ترا؟
چه زخم كهنه كفن
شكافته است،
ستبر سينه ترا؟
زمين سياه ست
ز بخت شوم اين فتاده بختك از كبود آسمان
كسي نديد،
ز درد و داغ از درفش،
چه رفته است به مردمان.
بهيادم آر!
در آن بهار
در آن بهار پر اميد
كه ناگهان فرا رسيد
و سارقي كه در كمين
نشست و غنچه ات بچيد
بگو چرا؟
چه كس شكست دل ترا؟
چگونه خنجري بدست
گرفت و بست
لب ترا؟
چه خستهست ناي تو،
چه غمگنانه مي وزد
طنينِ، هاي، هاي تو
چند چند بهار گذشت و هيچ رقص شوق زندگي
نديده اي به باغ
جز به دار
چهها نكرد بر گلويت ـ اي وطن! ـ
پير نابكار
دلم گرفت!
چه انزواي ماندهاي
كجاست آن فراي تو؟
سكوت سرد و خاموشي
كجاست آن نواي تو؟
2
زمين سياه ست،
تو از كدام مسلخ جنون آمدي
كه صد هزار جوي خون هم
ترا خراب نمي كند؟
تو از كدام آروزي تار عنكبوت گرفته آمدي
كه رشته اميد را
ز سينهها گسيختي؟
تو رنگ آفتاب را
به ظلمتي فروختي
تو دشمن طلوعي
به سايهها گريختي
تو از كدام قرن يخ گرفته آمدي؟
كه كولهبار عاطفهت، يك كيسه پُر ز «هيچ» بود
جهان سياهست ز نام تو
چگونه روي شب شدهست
سپيد از ظلام تو
چه خوب شد!
فرو فتادي از درون ماه
به قعر چاه،
و چون تُفي كه از دهان روز شمار
به زير پاي عابران بي شمار.
3
قسم!
قسم به شرمِ سنگهاي رجم!
به لكنت زبان آن جنين كه در حريم مادرش
ترانه خوان دار گشت
به اعتماد،
كه قامتش به ضرب دشنهاي شكست
به واژه اي،
كه حسرت بلوغ يك بهار در دلش نشست
قسم!
كه نفرت از مغز استخوان هم گذشت!
4
بگو به من
اگر وطن!
دلت گرفت در اين قفس
اميد زنده دار !
صداي پاي هر نفس
طنين گامهاي ساقه بنفشه ايست
كه در گلوي هر بهار سبز مي شود
و تو
سوار سينة صدف
رو به سوي بستر كبود آب
دورِ دور مي شوي
مثل خون آفتاب در رگ گياه
روز اول بهار
پر زنور مي شوي.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر