۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

چه اتفاق روشني


بخاطره مصطفي مرادخاني



چه اتفاق روشني!

كه در فراموشي تاريكي ريخت

با طرحي از آسودگي بلور روي بال كبوتر

تنش را به آفتاب سپرد

و چون شبنمي در پنهان ترين اندام گُل متلاشي شد


خوشا به آن شبي كه در ركاب سفرش بود

سفري يكسره تا فراسوي آينه

چندانكه فراواني دستهايش

براي جهان هم سايه گستر بود


حيف كه,

خاطره ها كلماتم را مي خورند

در حوالي چشمهايش

وگرنه به اندازه سينه اش سخن داشتم


آوخ!

گلخانه شفاف نگاهش

در پس حسرت من خنديد

مصطفي جوشيد

مصطفي روييد


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر