براي صبح جاودانه چهارم خرداد 51
صافي شده از نبض آب
در سايه ماغِ نااميدي ترس و ترديد
طرح پروازي
از رگهاي روشن پلنگ و عقاب و قناري
گذشت.
سودا سراني از حقيقت
تابناك بر خاجهاي خونين
زيباتر از طلاقتِ چشم هاي آهو
به مرگ خيره شدند
تا خدا را در انسان خلاصه كردند
چندانكه دريا
آهي از سرِ عشق برآورد
و در حسرتِ امواجِ خونشان خشكيد.
در كارگاه تلفيقِ خشمِ پلنگ و خيزِ عقاب و نبضِ قناري
هم, اهلِ آسمان بودند
هم,كيشِ آفتاب
هم, سازِ زمين بودند
هم, راز مهتاب.
در آن صبحي كه وفاداري
شادمانه بر سقفِ باد مي رقصيد
دهانشان كندويي بود
و هر فريادشان عطر گلي
كه از هر نسيمش تلخ ترين كامها
عسل باران مي شد.
شبيه ترانة آب بود
كه با شليك هر خاموشي
جهان به آلودگي ميل مي كرد
چه شباهتي به ناقوس
كه طنين هر صفيرش
همچون نيزه اي
ميغِ غمگينِ صبحگاهي را مي شكافت
و چقدر شبيه لاله بود
كه در دامن خورشيد مي شكفت
و چه شباهتي به چشمه
كه در گلوگاهِ ماه مي جوشيد
وقتي تفنگدران عبوس گذشتند
خورشيد جرقههاي روح شان را به دندان گرفت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر