سلام
اي سبزپوشِ سبزپنهان
منم، من
منتظر انسانِ
قرنِ اتحاد آهن و آتش
منم، من حاصلِ همزادگيِ
غارت و سركش
منم، من
زخميِ ديرين
تبارِِ قتل عامِ
نفرت و نفرين.
نميداني
نفس در سينه مي ماند
در اين دريا چه مي جوشد؟
كسي از راز سبزت،
گو
چه مي داند؟
بيا
اي سبز پوشِ سبز پنهان
بيا
با دستهايت
ارمغانِ طعمِ خورشيد بهاري را
ميان مشرق و مغرب
به يك اندازه قسمت كن.
بيا
اي صاحبِ ثقلِ زمين
تا با نگاهت
مرزهاي سنگي جغرافيا را
از ميانِ قلبهاي خود فرو ريزيم
برخيزيم
بستيزيم
بپاخيزيم
و رقص شاهپركها را
ميانِ دستهاي خود برانگيزيم.
و حتي
از پس ديوار خانه
صداي خندة مستانة همسايهها را هم
بنوشيم
بپوشيم
بجوشيم
و دست در دست يكديگر بكوشيم.
بيا
پيداترين پنهان
بيا
اي خون «آدم»
وارثِ انسان
من از آب
چشمه از مهتاب
گل از آفتاب
صداي گامهايت را
شنيديم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر