۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

فانوس بيدار دل زمين


براي «اشرف» كه خلاصه شرف بود



مرگ،

پيش پاي پيكرت

شبكوري حقير بود.


رنگِ سفرت

آبي

عبور، در متن بي انتهايي كه

افق را بر نتافت.

وزنِ سفرت

كوه

روي شانه‌هاي ماه

در مدار شب،

در هيأت شهاب و الماس.


بي مرگ‌تر از مرگ،

در مرگِ خود شكفتي

چونان كه

كوه در سنگيني‌اش

ابر در باران

روز در سحر

و عقاب در پروازش مي‌شكفد.


ما،

مردانِ ما

در قامت تو،

ما،

زنانِ ما

در تكرارِ تو

در تكرارِ نگاهِ تو

تكرارِ پژواك صداي تو

تكثير مي‌شويم.


ما در خاطرات تو شناوريم

آنسان كه

سپيده با گلوي روشنش

تشنه تو مي‌شود

آنسان كه آب

شناور پاكي ات

آنسان كه ترازو

براي تقسيم عدالت.


ماه،

به گردن آويخت

تصويرِ خلاصه شده ات را

و در روشن ترين گوشه چشمش پنهان نمود

تا فانوس بيدارِ

دلِ زمين باشي.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر