جهيد،
از اين سوي شانههاي آفتاب
چرخباد خشم،
تا آنسوي تصوّر خميازه آسودگي
در لحظه همهمه «فجرِ» افول
تا پنهانترين نهانگاهتان.
هان، چگونه!
يقين آتش
فرو پيچيد،
تا كمينگاه «شفافِ» جنايت
زيرِ پوستِ شبزِرِه هراس
تا عمق خيال رخوتناك تان
تا بي نهايت.
چگونه!
تا خشتِ اول آسمانخراش مرگ
پسين ترين دهليزِ خون
تا خوابگاه شقاوت.
هر انفجار،
گلجام صد عاطفه ميشكفت
در آنسوي تشييع فلسفه تيرگي
در اشك يخ زده مادران.
هر انفجار،
گلخند صد بوسه مي نشاند
از دهان خاكِ سالهاي سكوت
با دستهاي خوشه پاش آفتاب
بر قلب انسان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر