بازم سحر برآمد, از خونِ تو چه رنگين
گلدشت سينة تو, از لالههاي خونين
اي پرگشوده نامت, در هر سراي ايران
چون زادگانِ خورشيد, اختر شدي و پروين
اين بيستون چه گريد, در سوگِ چون تو فرهاد
اين دشت لالهگون شد, از اشِك نابِ شيرين
اي در وصال عشقش, گم گشتهيي چو مجنون
ديدي رسيد ليلي, حاشا مباش غمگين!
اي عِصمت ذليخا، اي بوي خونِ يوسف
بر زخم چشم يعقوب, اي مرهمي و تسكين
در اين شبِ غمآلود, راه سحر چه زيباست
بنگر كه رهگشايي, از خونِ تُست آذين
دستت چه ساقة سبز, در دامنِ شقايق
مانند رقصِ گنجشك, برشاخههاي پرچين
اي از نگينِ چشمت, رقصِ ستاره بارد
در آسمانِ ايران, در شامِ تلخِ قيرين
اي بابكي و كوچك, دستت درفشِ كاوه
خون سياووشست اين, بر تيغة تبرزين
اي واپسين پيامت, «تفسير اين دو حرف است»÷
آزادي و رهايي, اين آشناي ديرين
÷داخل گيومه وامي از حافظ: آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است,
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر