براي بزرگ مرد كوچك
مجاهد قهرمان كاظم نياكان
بادپاي كوچك
از گذرگاه بيپرواي عشق گذشت
بادلي بزرگ
كه تشنگي آب و شرافت عطش را راهي نبود
كاوش هستي
در لحظههاي بيمكان
جفت حقيقت بود
قاصدك جوان
قوس سترگ سرخي چشمانش
سايههاي «حيف» را از روي زمين مي روفت
و چون گريز حافظه
دانايي مرا آب ميكرد
شب بود و خشكي ظلمت
و تو نمِ مهتاب
چو يكي فانوس
در نيمرخ آب
بادپاي كوچك شريف!
مرا با خودت يكي كن
تا شميم دل تپنده تو
بهاري باشد كه در من بشكفد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر