۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

باد پای کوچک


براي بزرگ مرد كوچك

مجاهد قهرمان كاظم نياكان


بادپاي كوچك

از گذرگاه بي‌پرواي عشق گذشت

بادلي بزرگ

كه تشنگي آب و شرافت عطش را راهي نبود

كاوش هستي

در لحظه‌هاي بي‌مكان

جفت حقيقت بود

قاصدك جوان

قوس سترگ سرخي چشمانش

سايه‌هاي «حيف» را از روي زمين مي روفت

و چون گريز حافظه

دانايي مرا آب مي‌كرد

شب بود و خشكي ظلمت

و تو نمِ مهتاب

چو يكي فانوس

در نيمرخ آب

بادپاي كوچك شريف!

مرا با خودت يكي كن

تا شميم دل تپنده تو

بهاري باشد كه در من بشكفد


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر