قصه است اين يه قصة جاري
مانده از بدي و زشتيهاست
بُرِشي از حكايت تاريخ
بي اگر، بي چرا و بي اماست
با شما ميلِ گفتگو دارم
تا شود نَقلِ سينه در سينه
سايه در سايه لشكر مرگست
همه جا پر ز نفرت و كينه
همهجا داغِ آتش و خون بود
تب مرگ بود و راه تنگستان
موجِ سنگينِ سينه ميكوبيد
تشنگي بود و داغِ خشكستان
هر قدم پيشِ خشكيِ ظلمت
آيههاي ظهورِ شيطاني
بي افق بود شبِ پُر از كولاك
شبِ هستيكُشِ زمستاني
دستِ غدّارگان و خون خواران
پشتِ نيرنگ و جادويِ تدبير
پشت هر سايه بودكه ميپيچيد
دستِ انسانكشِ هزار تزوير
با صدايي كه بوي سم ميداد
از دهاني كه گورِ تهمت بود
تكيه بر شانههاي ابليسي
گنبدِ اذانِ رذالت بود
آنچه مي گفت نه از ره دين بود
آنچه مي كرد نه از سرِ كين بود
«راه تاريك مرگ» را ميپيمود
آري آري، رَهَش رَهَش اين بود
داغ ننگ شوق آرزوهايش
خالي از يك جرقة آدم
پر ز پوچ و لبالب از نفرين
ميپرستيد «خداي تيرة غم»
شب بيرحم و هرزگي باد
تب سرما بود و سوزش فرياد
پاريس
آذر 84
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر