۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

دوبيتي



تمام آرزويم ديدنت بود

بذار از شوق ديدارت بميرم

بذار از هرم جانبخش نفسهات

بنوشم, تا دوباره جان بگيرم


تو چشماي تو وقتي خيره موندم

تمام آرزوم شد خيسِ بارون

به شوق خاطراتت زنده بودم

دلم در آتش و در حسرت و خون


نگاهِ تو مثل يك روزنِ نور

شبا مثل هلالِ زردِ مهتاب

تو سرماي نفسگيرِ زمستون

برام گرماي خوشبختي آفتاب

تمنی




خسته ام,

يك تكه از خوابت را به من بده

زنگ خمار خانة دلت را هم,

بزن!



تا آن‌سوي تصوّر



جهيد،

از اين سوي شانههاي آفتاب

چرخباد خشم،

تا آن‌سوي تصوّر خميازه آسودگي

در لحظه همهمه «فجرِ» افول

تا پنهان‌ترين نهانگاهتان.


هان، چگونه!

يقين آتش

فرو پيچيد،

تا كمينگاه «شفافِ» جنايت

زيرِ پوستِ شب‌زِرِه هراس

تا عمق خيال رخوتناك تان

تا بي نهايت.

چگونه!

تا خشتِ اول آسمانخراش مرگ

پسين ترين دهليزِ خون

تا خوابگاه شقاوت.


هر انفجار،

گلجام صد عاطفه ميشكفت

در آنسوي تشييع فلسفه تيرگي

در اشك يخ زده مادران.



هر انفجار،

گلخند صد بوسه مي نشاند

از دهان خاكِ سالهاي سكوت

با دستهاي خوشه پاش آفتاب

بر قلب انسان



غم

براي مصيبت زدگان زلزله بم




غم,

خنجري است در گوشت تن فرو مي خزد


در ويرانه هاي خشت و خون و جسد

لبهاي معصومانة كودكي

مكيدن را زير آوار جا گذاشت

پستانكي منتظر است

و حسرت بوسة ناتمام مادري

بر لبهاي خاموش منتظرش.

غم,

خنجري است در گوشت تن فرو ميخزد


آغوشهاي بازِ خشكيده

بيرون ميجهند

از لابلاي آهن و آجر

و دستهاي نااميدي, فريادي را

عكسي هنوز به ميلادش ميانديشد

بي آنكه بداند

فصل مرگِ ميلاد شكفته است.

غم,

خنجري است در گوشت تن فرو ميخزد


اينجا,

مردي روياهايش را

به خاك فشرده است

اينجا,

زني حلاوت آغوش كودكش را

اينجا,

دختري التهاب زيبايياش

اينجا,

پسري كامهاي نشكفته اش

اينجا

پير مردي خميازه نا تمامش را

اينجا,

چشمان منتظرِ مادر بزرگي

اينجا,

صداي خندهيي

اينجا,

فريادِ منجمدِ گلويي

اينجا,

سفرة گشودة گرسنگي

اينجا,

تمام اينجا, تمام اينجا

گوشتپاره است و خون و خشمِ خفته....

غم,

خنجري است در گوشت تن فرو ميخزد